بهاریه ی نشلج
نشریه ی «صبا» از انتشارات واحد فرهنگی بسیج منطقه ی 22تهران در سال 1382در ششمین شماره خود بهاریه ی زیر را در صفحه ی پشت جلد خود به چاپ رساند.این شعر شأن نزولی هم دارد و آن این است که با دوست عزیزم جناب آقای دکتر نیازی استاد دانشگاه در اردیبهشت ماه سال1373یا74 طی یک سفر خانوادگی ، روز جمعه را به طبیعت بکر روستای نشلج پناه برده بودیم .آن چنان محو وشیفته ی مهندسی محیط دهستان و زیبایی کوه و درخت و آسمان آبی و شفاف آن شده بودیم که تصمیم گرفتیم ،احساس خودمان را در قالب شعر به مسابقه بگذاریم.بدیهی است که طبیعت برنده ی این مسابقه بود.ای کاش شعر استاد نیازی هم در اختیارم بود تا آن را هم در پیش چشم شما قرار می دادم، گرچه استاد به تولید آثار پژوهشی علاقه مندند و شعر کمتر می سرایند:
بهاریه
خوشا آن روزگار عشق و مستی
ترنٌم های ســر ســبز َالَــستی
مـرا اِستادنِ کـــوه و در و دشت
به بالا می بــرد تا اوج هـستی.
**************
هــلا ! دیدار کوه و چشمه ی آب
ز چشمانم ربوده سرمه ی خواب
هزاران گل بر آمــد از دل سـنگ
شدم دیـوانـه از این حکـمت نـاب.
**************
نشاط و خرمی می بارد از کــوه
سر افراز و دل انگیز است و نسـتوه
دهٍ زیـبا چــو طفلی نـو رســیده
گرفته دامنـش مشـتاق و بشـکـوه.
**************
بهار آیا رخ حـور است یا کیست؟
انیس و مونس زندان خاکیست؟
حریـم سبز او همچون بهـشت است
فروزان گوهـــری از ملک پاکیست.
**************
چـرا ناراحـت و غمگینی ای دوست
میانت از غم و اندوه چون مـوست
نوان ار گشته ای از بد خصــــــالی
چرا پس غافلی از آنچـــه نیکـوست.